تاریکی رو دوست دارم
تا احساست میکنم،چراغ هارو خاموش میکنم پرده هارو میکشم و
شیرجه میزنم تو احساستت
تو یهو از جات میپری...
.
.
.
اولین بار ترسیده بودی.
به من محل نمیذاشتی.
وقتی مطمئن شدی شیرجههای من به احساسات تو آسیبی نمیرسونن
توام شروع کردی به شیرجه زدن تو احساسات من
.
.
ولی تو هیچوقت نفهمیدی که ...
متن از خودم
۲ نظر:
آخرش را بد تموم کردی. با این توصیفات کم خواننده نمیتونه واسه آخر شعرت آخر بسازه.ولی ساختن تاریکی را خوب و کوتاه توصیف کردی.کاش آخرش می نوشتی هیچ وقت چی را نفهمید؟ هیچوقت درسته نه هیچوخت
در کل دوست داشتم
انقدر شیرجه شیرجه کردی یاد استخر افتادم! :دی
ارسال یک نظر