دریای درون

Photo by me



تاریکی رو دوست دارم


تا احساست می‌کنم،چراغ هارو خاموش می‌کنم پرده هارو میکشم و

شیرجه میزنم تو احساستت

تو یهو از جات میپری...

.

.

.

اولین بار ترسیده بودی.

به من محل نمیذاشتی.

وقتی مطمئن شدی شیرجه‌های من به احساسات تو آسیبی نمیرسونن

توام شروع کردی به شیرجه زدن تو احساسات من

.

.

ولی تو هیچوقت نفهمیدی که ...



متن از خودم


۲ نظر:

محسن گفت...

آخرش را بد تموم کردی. با این توصیفات کم خواننده نمیتونه واسه آخر شعرت آخر بسازه.ولی ساختن تاریکی را خوب و کوتاه توصیف کردی.کاش آخرش می نوشتی هیچ وقت چی را نفهمید؟ هیچوقت درسته نه هیچوخت
در کل دوست داشتم

spenta گفت...

انقدر شیرجه شیرجه کردی یاد استخر افتادم! :دی