در مرز زنده ماندن و مردن...


فقط به من یک خاک انداز بده...

من اضافات احساسم را در آن میریزم...

و از پنجره ی اتاقم ...

ساعت سه و چهل دقیقه ی صبح...

وقتی‌ که صدای جارو کردنش رو می‌شنوم...

آنها را، احساسات مقدسم را

در تاریکی‌

و به آرامی خالی‌ می کنم

.

.

.



متن از خودم

۳ نظر:

محسن گفت...

با خاک انداز اگه احساساتت را جمخ کردی باید بریزی سطل آشغال نه بری خکش کنی اگه می خوای خاکشون کنی به ابزارالات زیادی نیاز داری مثل کلنگ و بیل و کارگر.به نظرم بریز سطل آشغال راحت تری.چه صحنه ی تلخی

هادی (دست یخی) گفت...

خاک کن

شاید درختی بروید از ....

عليرضا گفت...

احساساتت رو در باغچه بكار
سبز خواهد شد
مي دانم
ميدانم


////من و فروغ فرخزاد با هم!!!