لبخند


ساعت : ۷ صبح شنبه مکان:پیاده رو

مردی میانسال نگاهی‌ شیطنت آمیز به زنی‌ میانسال انداختو ،در دل خندیدو ، لبخندی زدو، به راهش ادامه داد...

.

.

یعنی‌ او با خود چه فکری کرده بود، که نگاهش به زن، او را برای لحظه‌ای شاد کرد؟

...

.

.

.


پ.ن : و زن هرگز لبخندش را ندید و در فکرهایی خود غرق بود

۵ نظر:

مونا گفت...

آینده ی منه دیگه:(:(

شروین گفت...

کی می دونه...
شاید یه زمانی عاشق هم بودن...
شاید زمان بچگی همبازی بودن...
شاید با هم دوست بودن و خاطرات خوشی با هم داشتن...
شاید...
شاید..
شاید.
و در نهایت شاید پیرمرد از بی توجهی او به خاطرات و حتی فراموشی اش خنده اش گرفت.

محسن گفت...

خوندمت.قشنگ بید

میلاد گفت...

هزار تا شاید تو نگاه مرد و بی توجهی زن هست . . .

spenta گفت...

و چقدر مردها توجه میکنند و زن ها بی تفاوت از این توجه ها میگذرند