
-سلام -با شمام -صدامو میشنوین؟!!... پشتش به من است و همهجا تاریک، من فقط سایهای از او را میبینم... او بر روی تکه سنگی نشسته و دستش را زیر چانه ا ش زده است. درست مثله مجسمه ی مرد متفکر اثر آگوست رودن... اما وقتی که از زاویهای دیگر آن را ببینی، نه آن زاویهای که در کتابهایمان دیده ایم... . . . -ببخشید آقا... -ببخشید با شمام... -میشه لطفا به حرفم گوش بدین(با صدای بلند گفتم چون فکر کردم ممکنه گوشش سنگین باشه) . . . -خیلی دلم میخواد باهاتون صحبت کنم -دلم میخواد کلی "سوال" بپرسم -کلی "چرا" تو ذهنمه -میشه لطفا؟ . . . و من جوابی نشنیدم... با اینکه مجسمه نبود و من میتونستم زنده بودنشو حس کنم ولی با مجسمه فرقی نمیکرد من هم... به او پشت کردم و رفتم رفتم... اما به او گفتم که باز بر خواهم گشت ولی باز هم "هیچ" نگفت . . . و من قصد دارم که وقتی دیگرباز بیایم شاید که ... متن از خودم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر